Apr 23, 2014

ملیت ِ گوشت ِ دم ِ توپ

آرکادی بابچنکا

برگردان: شیوا فرهمند راد


مام میهن روسیه برای جان دادن در راهش تنها یک ملیت را می‌شناسد: ملیتی به‌نام گوشت دم توپ.

(درد دل‌های یک سرباز وطن)

سلام! نام من آرکادی آرکادی‌یویچ بابچنکاست. سی‌وهفت ساله، دانشگاه‌دیده، متأهل، پدر یک دختر.

نوزده ساله که بودم مام میهن پوتین به پایم کرد، مسلسل توی مشتم گذاشت، روی یک زره‌پوش نشاندم، و گفت "برو". من هم رفتم. "برقراری نظم مطابق قانون اساسی" بود نام آن جنگ. بیست‌ودو سالم که شد با پای خودم به اداره‌ی سربازگیری رفتم و در ارتش نام نوشتم، داوطلبانه، و برای بار دوم به جنگ رفتم. "عملیات ضد تروریستی" بود نام این یکی که سال 1999 شروع شد. توی دفترچه‌ی سربازیم نوشته‌اند: «102 شبانه‌روز در عملیات مستقیم جنگی شرکت داشته.»

در طول آن دو جنگ در راه مام میهن ایاب و ذهابم مجانی بود و معادل دو هزار روبل کوپن به من تعلق گرفت. دستشان درد نکند.

پسرعمویم سرگئی بابچنکا در تاجیکستان به قتل رسید. دم مرز. بعد از پایان خدمت. چند تا الف‌بچه را فرستاده بودند که پست او را تحویل بگیرند، و بعد یک‌راست دست به حمله بزنند. سرگئی داوطلب شد که به‌جای آن‌ها در عملیات شرکت کند. قرار بود یک باند قاچاق هروئین را بگیرند. او خدمه‌ی آتشبار بود. او را تنها با یک گلوله توی سرش کشتند. تنها او بود که کشته‌شد. به‌دست یک تک‌تیرانداز. حالا اسم او را روی ستون یادبود سربازان شهید باشقیری کنده‌اند. آخر او در باشقیرستان به‌دنیا آمده‌بود.

پدرم، آرکادی لاورنتی‌یویچ بابچنکا، موشکی به فضا فرستاد. مهندس بود. در دفتر فنی فضانوردی فدرال کار می‌کرد. دکل‌های مهار موشک روی سکوهای پرتاب طراحی می‌کرد. آخرین کارش دکل‌های موشک "بوران" بود. پدر شش‌ماه شش‌ماه در سفرهای کاری بود. در پایگاه بایکانور در یک خوابگاه عمومی می‌خوابید، و در مسکو در یک خانه‌ی دو اتاقه با زنش، پسرش، مادرش، برادرش و خانواده‌ی او، یک‌جا زندگی می‌کردند. آن خانه‌ی دواتاقه تنها چیزی بود که ما داشتیم. چیز دیگری نداشتیم. نه ماشین، نه گاراژ، نه ویلای بیرون شهر [داچا].

در دهه‌ی 90 پروژه‌ی "بوران" را بعد از فقط یک پرتاب به فضا خواباندند، و پدر نه شروع به دستفروشی کرد و نه دله دزدی. هیچ استعدادش را نداشت. به دنیا آمده‌بود که موشک به فضا پرتاب کند، و تا دم مرگ همین‌طور دکل‌هایی طراحی می‌کرد که دیگر هیچ‌کس خریدارش نبود. در بی‌چارگی و گرسنگی جان داد. دق کرد. سال 1996 بود، و من به جنگ رفته‌بودم. حتی توی ترحیمش هم نبودم.

پدر پدرم لاورنتی پتروویچ بابچنکا، یک قزاق ناب زاپاروژیه، راننده‌ی تانک بود. دم رودخانه‌ی خالخین‌گول می‌جنگید. سال 1939. بیست – سی بار زخمی شد. یک بارش زخم کاری بود. و زخم‌ها آخرش او را از پا انداختند. سال 1980، من که سه ساله بودم، مرد.

زن او، یلنا میخائیلوونا کوپت‌سووا (فامیلش را از شوهر قبلی گرفته‌بود. فامیل دختری او را نمی‌دانم. حسابی قایمش می‌کرد. چرا؟ خب، چون یهودی بود دیگر)، در طول جنگ روی بام‌ها خدمت می‌کرد و آتش بمب‌ها را خاموش می‌کرد. راه اسرائیل هم که باز شد، هیچ وقت نخواست که از روسیه به خارج برود. تمام زندگیش را کار کرد، تا دم مرگ. متصدی گرمخانه بود. توی همان ساختمان ما. زیر زمین. سه روز در هفته، یک‌ضرب.

او یکی دو ماه بعد از پسرش مرد. آن موقع هم من هنوز توی جنگ بودم. حتی نمی‌دانم چه‌طوری خاکش کردند.

مادر مادربزرگم با نام فامیلی بختیارووا (نیمه تاتار دیگر، چی فکر کردید؟) دهه‌ی 30 بود که آمد مسکو. با دو تا بچه‌اش او را در اتاقک نظافت یک مدرسه جا دادند. تا آخر عمرش همان‌جا جان کند.

دختر او، یعنی مادربزرگ من، 14 ساله بود که شروع به کار کرد و همه‌ی سال‌های جنگ یُدوفورم تولید می‌کرد، یعنی یک جور دوای ضد عفونی که برای محل بریدگی اعضای قطع‌شده‌ی بدن استفاده می‌کردند. بعدش به ارتش کار پیوست و بار قطارهای زغال‌کشی را خالی می‌کرد، یا در جنگل‌ها درخت می‌برید.

برادرش 15 ساله بود که همان ماه‌های شروع جنگ از جبهه فرار کرد، و پانزده سال بعد، 1956، برگشت به خانه. از کجا؟ از سیبری.

نوه‌ی مادر مادربزرگم، یعنی مادر من، آمد تا چچنستان تا مرا با خود به خانه برگرداند. او همه چیز را به چشم خودش دید. بعدش شش تا بچه را به فرزندی گرفت.

حالا مادر توی خانه‌اش یتیم‌خانه درست کرده. همه‌ی بچه‌ها اهل لیپتسک هستند، از مرکز روسیه. از خانواده‌های درب‌وداغان، یعنی از پدر و مادرهای الکلی.

پدربزرگ زن من، پیوتر گارکانوف، از قومیت موردوین ناب، در طول جنگ بزرگ میهنی با سلاح‌های شیمیایی سروکار داشت، و کور شد. تا مردنش توی ده زندگی می‌کرد. توی خانه‌ای با اجاق هیزمی. برای این کهنه‌سرباز، این معلول جنگ، گاز نکشیدند.

پدر زنم، او هم موردوین خالص، در آلمان شرقی ستوان دوم ارتش بود. اتحاد شوروی که از هم پاشید، او و زنش و دو بچه‌شان از این پادگان به آن پادگان و از این خوابگاه عمومی به آن‌یکی در به در شدند.

توی این نوزده سال گذشته، نه، بیشتر، از 1993، هر چه لعنت بر سر کشورم باریده، صاف روی من هم ریخته. هر جا که کشورم مشکل داشته، من هم آن‌جا بوده‌ام. اگر "کاخ سفید" بود [کودتای زمان یلتسین] من هم آن‌جا بودم. جنگ چچن، من هم آن‌جا بودم. آسه‌تیای جنوبی، آن‌جا هم بودم. کریمسک، حاضر بودم. بلاگووشچنسک، البته آن‌جا هم بودم.

تمام این مدت من، خانواده‌ام، مادربزرگ‌هایم، پدربزرگ‌هایم و همه‌ی فامیل همیشه برای کشورم روس حساب می‌شدیم. موقع جنگ کنار خالخین‌گول، برای ساختن موشک با حقوق فقیرانه، گرسنگی کشیدن در انباری، ساختن یُدوفورم برای جبهه، بیتوته کردن در پادگان‌ها با بچه، جان دادن در تاجیکستان، خوراک شپش‌ها شدن در چچنستان، به فرزندی گرفتن بچه‌های بی سرپرست – در همه‌ی این موارد ما روس حساب می‌شدیم.

در چچنستان هیچ‌کس به من نگفت که سلاحم را بردارم، به اوکرایین بروم، و بحران هویت بگیرم. وقتی که قرار است برای مام میهن روسیه جان بدهی، مام میهن روسیه هیچ فرقی برایش نمی‌کند که تو یهودی هستی یا نه. مام میهن تنها یک ملیت را می‌شناسد: ملیتی به‌نام گوشت دم توپ.

همین تازگی بود که شنیدم باید راه بیافتم و بروم به اوکرایین، و البته از کسانی که هیچ وقت در هیچ جنگی نبوده‌اند. مزخرفاتی که این ماه‌ها درباره خودم و همه‌ی آبا و اجدادم شنیده‌ام، در همه‌ی عمرم نشنیده‌بودم.

در "مایدان" پر از فاشیست‌‌های یهودی‌ستیز هیچ‌کس حتی به فکرش هم نرسید که ملیت مرا بپرسد. "سکتور راست" که شانه‌به‌شانه‌ی روس‌ها، یهودی‌ها، تارتارهای کریمه، و ارمنی‌ها می‌جنگید، اعتنایی به این چیزها نداشت. چه ربطی داشت؟

اما مام میهن...

آن مردی که به خاطرش جنگ دوم چچن را راه انداختند تا بتواند به تخت بنشیند، آقایی که خودش هیچ وقت برای سرزمین مادریش نجنگیده (خودش را از جنگ افغانستان حسابی دور نگه داشت)، همان که از وقتی که به قدرت رسیده سربازهای وظیفه‌ی جوان را به‌جای فرزندان هم‌سن و سالش می‌فرستد به جنگ‌هایی که حالا دیگر خودش در گرجستان و کریمه راه می‌اندازد، از بالای تریبون به منی که داوطلبانه در جنگ او شرکت کردم می‌فرماید که من خائنم و انسان پستی هستم.

در این میهن من حالا یهودی‌ام، اوکرایینی بی‌شرفم، ستون پنجمم، وطن‌فروشم.

اما حالا زره‌پوش‌ها به طرف اسلاویانسک می‌روند، آتشبارهای زرهی به طرف کراماتورسک می‌روند، "دفاع ملی" سه کامیون مهمات و یک تانک به غنیمت گرفته است.

گویا باز وقتش شده که خودم را تکان بدهم. حالا که این‌طور است، می‌روم. کار خدا را چه دیده‌ای.

***
برگردان آزاد از روزنامه‌ی سوئدی Dagens Nyheter

درباره‌ی نویسنده:

آرکادی بابچنکا Arkady Babchenko، روزنامه‌نگار و نویسنده، در سال 1977 در مسکو زاده‌شد. او در هر دو جنگ چچن شرکت داشت و دیده‌هایش را در کتاب "رنگ‌های جنگ، یک شهادت" (2007) نوشت. کتاب دیگر او "تصویرهای یک جنگ کوچک" نام دارد (2009) که درباره‌ی جنگ پنج‌روزه‌ی روسیه و گرجستان در سال 2008 است. بابچنکا امروزه روزنامه‌نگار مستقل است.
 

No comments: