رقیه کبیری؛ برگردان از ترکی آذربایجانی: شیوا فرهمند راد
[برندهی مقام نخست مسابقهی شعر و داستان وبگاه "آزادلیق" در سال
2011]
شنبه
روز اول هفته است. هفت روز است که در را به روی خودم بستهام. به گمانم اینطوری
برای همهمان بهتر است. دور و بر آنها آفتابی نمیشوم. بگذار مرا نبینند و دور از
من اقلاً کمی هوای تمیز تنفس کنند.
از پنجره نگاه میکنم. همسایهی بیپستان طبقهی دوم دو نان بربری بهدست دارد
و بهسوی آپارتمان میآید. پسرم با کتابهای زیر بغلش از دایرهی دیدم دور میشود.
از پنجرهی طبقهی سوم که نگاه میکنی قد او از آنچه هست کوتاهتر دیده میشود.
شوهرم ماشین را روشن میکند. صدای موتور به شیشههای پر لکه و خاکگرفتهی پنجره
میخورد و بر میگردد. ماشین که دور میشود، سکوت بر گوشهایم مینشیند.
لکههای روی شیشه گویی دستهای مرا میطلبند. چیزی به سال نو نمانده. اما من
بیحال و بیرمقم، گویی اسب زیرم کرده و گاری از رویم رد شده. شوق کار کردن در من
فرو مرده؛ همینطور شوق زندگی، شوق خندیدن...
هر سه با هم خندیدند: شوهرم، پسرم، و دخترم. احساس کردم که دیوارهای اتاق
نشیمن پا گرفتهاند و بهسوی من میآیند. اگر ندویدهبودم و در اتاقم پناه نگرفتهبودم،
میان دیوارها له میشدم.
بعد از بیست روز به خانه باز گشتهبودم. پسرم خندهکنان گفت: «همه چیز همراه
دیده بودیم غیر از "ماوال" [مبال = توالت] همراه»! شوهرم سرفهای کرد.
اما پسرم به روی خود نیاورد، پقی زد و ادامه داد: «راستی ببین چه شباهتی هم دارن!
موبایل؛ ماوال...!»
من هم خندیدم. اما نمیدانم چه بود که با خندهام ترکید. دهانم مزهی زهر داد.
از چشمانم گویی چشمهای بیرون جوشید.
شوهرم چشمغره رفت. دخترم بازوی پسرم را نیشگون گرفت و گفت «برو گم شو». پسرم سقلمهای
به تهیگاه دخترم زد و گفت: «چی گفتم مگه؟ دارم شوخی میکنم دیگهههه... تازه میخوام
عکسشو هم بگیرم و بذارم توی فیسبوک...»
از کیسهی روی شکمم صدایی در آمد. هر سه با هم خندیدند. بی اراده بادی در کردهبودم.
دویدم توی اتاق خواب. در را قفل کردم.
پنجره را باز میکنم. باد سپید آستانهی نوروز پردههای توری و سپید پشت پنجره
را به بازی میگیرد و روی ملافههای سپید رختخوابم میچرخد. میدانم! این باد هر
قدر هم که تلاش کند و زور بزند نمیتواند بوی لشی را که خانه را پر کرده از اتاق
ببرد.
در درونم دلم برای خودم تنگ شده. در این دلتنگی انگشتانم در عطش نوشتن میسوزند.
بیش از یک ماه است که حتی یک کلمه هم ننوشتهام. گویی برابر دریچهی اندیشهام
دیواری کشیدهاند. دلم میخواهد روی شیشهی گرد گرفته چیزی بنویسم. انگشتم روی
شیشه میلغزد. رد نوشته بر گرد روی شیشه میماند: «ماوایل»
یکشنبه
دومین روز از هفتهای بود که به بیمارستان رفتهبودم. هنگام ورود خوشحال بودم
از این که از کمخونی، یبوست و عذاب نجات مییابم. خیال میکردم که قرار است توی
حوضی از شیر بیافتم. و افتادم... چه افتادنی... هیچ نتوانستم جلوی افتادنم را
بگیرم، و روی پهلوی راست افتادم.
پزشک جراح گفت: «اگر دیواری از سیمان بود، میشد با مته یک کاری کرد، اما راه
رودهی تو آنقدر پر است و طوری بسته شده که مجبور شدیم یک راه فرعی باز کنیم!»
و اکنون راه فرعی از پهلویم سر در آورده. بوی لش سراپایم را فرا گرفته: لباسم،
سر و رویم، تنم. حتی موهایم نیز بوی لش میدهد. هر روز چند بار پنجره را باز میکنم.
عطر و ادوکلن هم سودی ندارد. شبها نمیتوانم بخوابم. اگر روی پهلوی راست بخوابم،
میترسم کیسه جدا شود و محتویاتش بریزد. برای احتیاط روی تشکم نایلون کشیدهام.
روز بازگشت از بیمارستان از صدای خش و خش نایلون نه خودم توانستم بخوابم و نه
شوهرم. نمیدانم از سروصدا بود یا از بوی گند که شوهرم نیمهشب لحاف و بالشش را
برداشت و بی سروصدا به اتاق نشیمن رفت. و همان رفتن است که حاجی حاجی مکه...
گفتم «به اتاقم نیا!» اما دو پایش را در یک کفش کرد و ول نکرد. گفت «همدیگر را
بغل میکنیم امشب». چه بغلی هم کردیم...! مثل همیشه ساکت و بی حرف پاهایم را که از
سرما یخ کردهبودند گرم کرد. گرما از پاهایم به تمام تنم سرید. دستش به پهلویم که
رسید تنم گزگز کرد. آه چه دلگرمم کردهبود. دستهایش، داغ مثل بخاری...! مرا در
آغوشش فشرد، و گونهام را که میبوسید، این مایهی شر، این کیسهی ورم کرده
میانمان ماند. او یکهای خورد و ناگهان کنار کشید. دهان باز کرد تا چیزی بگوید،
اما ساکت ماند. دلم میخواست که وحشیانه به پر و پایش بپیچم. پشت به او کردم. از
حرصم لبم را به دندان گزیدم.
بار دیگر خشخش نایلون در سرم طنین انداخت. پشتم، کمرم داغ شد. دستش را از یقهی
پیراهن شبم درون تنم لغزاند و زیر سینهام که سرید، به کیسه خورد. دستش را چنان با
غیض پس کشید که گویی به تن حیوان چندشآوری خورده باشد. دستش در یقهی پیراهنم گیر
کرد.
باز چشمهی اشک از چشمانم جوشید. این بار صدای خشخش نایلون که آمد، بالش و
لحاف به دست مثل جن از اتاق غیبش زد. به یاد همسایهی بیپستان طبقهی دوم افتادم.
بازوانم را روی سینهام صلیب کردم. همانطور که به گوبلن روی دیوار خیره شدهبودم اشک
چشمم خشک شد. به نظرم میرسد که پاهای فلامینگوهای درون تابلو، زیر نوری که از
پنجره درون اتاق میتراود، نه در درون آب، که درون لجنهای باتلاقی فرو رفتهاند.
این تابلو را سالها قبل با دستان خودم سوزن زدهام و دوختهام.
دوشنبه
صبحانه توی یک سینی گوشهی اتاق افتاده، اما من به آن دست نزدهام. از خوردن
میترسم. هنوز از گلویم پایین نرفته، از سوراخ شکمم بیرون میزند.
روزی که به خانه آمدم دخترم سفره را آورد و در اتاقم پهن کرد. گفت «تو اگر
نیایی، ما میآییم». هنوز دو قاشق نخورده بودم که با سر و صدا از سوراخ شکم توی
کیسه ریخت.
پسرم نتوانست خودش را نگه دارد و پقی خندید. همینطور با دهان پر گفت «واقعاً
که دیگه وقتشه. الان اگه عکسشو توی فیسبوک بذارم، حتماً اول میشه!»
شوهرم سر به زیر افکنده بود و دهانش تکان میخورد. قاشقش مانند بیلهای
مکانیکی که خاک توی کامیونهای کمپرسی میریزند، پر به دهانش میرفت و خالی بر میگشت.
دخترم از سر سفره برخاست، دستش را محکم به دهانش گرفت، و بیرون دوید.
از جا بر میخیزم. خانه غرق سکوت است. هر کسی سی خود میرود، همه مشغول کارهای
خود هستند. از پنجره بیرون را نگاه میکنم. همسایهی بیپستانمان یک بغل سبزیجات و
صیفیجات با خود میآورد. آغوشش گویی باغچهایست.
در پارک روبهروی آپارتمان باد برفها را آب کرده. از اینجا چمن سفید و سبز
میزند. امروز و فرداست که جوانه زدن درختان را ببینم؛ همانند رودهای که از شکمم
بیرون زده. درست بر عکس همسایهی بیپستانمان. نمیتوانم رودهای را که از شکمم
جوانه زده، و رد زخم پستانهای بریدهی او را فراموش کنم.
رد برفهای آبشده روی آسفالت، مانتوهای شوره زدهی زنان شلخته را به یادم میآورد.
وقتی کسی در خانه نیست مانند روحی سرگردان به همه جا سر میکشم. لحاف و بالش
شوهرم تاخورده کنار دیوار اتاق نشیمن آرمیدهاند. پیژامای پسرم روی مبل افتاده.
از آستانهی در سرک میکشم و درون اتاق بچهها را نگاه میکنم. کتابهای پخش
شده بر کف اتاق به قشون شکستخوردهای میماند که زمینگیر شده.
پیژامای پسرم را بر میدارم و بهسوی اتاق بچهها میروم. اما از نیمهراه بر
میگردم. نباید به لباسها و چیزهای دیگر آنها دست بزنم وگرنه چندششان میشود.
در آشپزخانه هم همه چیز جابهجا شده است. قابلمهها، قاشق – چنگالها، سر به
زیر، گویی با من قهراند. ظرف روغن کنار اجاق چون بوتهی خاری در چشمم فرو میرود.
به سماور دست میزنم. هنوز گرم است. سینی پر است از لکههای چای. تفالهی چای
در ته استکانها خشکیدهاست. تاب نمیآورم. اینجا آشپزخانهی من است. همه چیز
باید سر جای خودش باشد. باید به دخترم بگویم. من که هنوز نمردهام...! چرا جای ظرف
و ظروف عوض شده...!!!
سهشنبه
نه میتوانم به پشت سر بنگرم، و نه آینده را به روشنی میبینم. این وسط ماندهام.
میگویند که خیلیها برای مادرمردهها دل میسوزانند، اما کمتر کسی نانشان میدهد.
روزی که از بیمارستان آمدم، تلفنمان دقیقهای ساکت نبود، زنگ پشت زنگ؛ درست مثل
شوهرم که سیگار به سیگار میگیراند!
امروز هر چه جلوی پنجره ایستادم از همسایهی بیپستان خبری نشد که نشد. تلفن
هم ساکت شده. دو روز است که شوهرم هم از سر کارش زنگ نمیزند تا احوالم را بپرسد.
گویی دورم انداختهاند و فراموشم کردهاند.
برابر آیینه ایستادهام. پشت سرم توی کتابخانه کتابها به ردیف چیده شدهاند.
میروم و یکی از کتابها را میگشایم. روی جلد کتاب نوشته شده "آنان مشغول مردناند".
کتاب شعر "آن سکستون" است دربارهی مرگ. حوصلهام سر میرود. کتاب را
نخوانده سر جایش میگذارم. هیچ نمیدانم چه میکنم. گویی چیزی را گم کردهام...!
بار دیگر رو در روی آیینه میایستم. موهایم درهم و برهم است، وز کرده. چشمانم
گود افتاده. رنگ از لبانم پریده. روژ لبهایی را که جلوی آیینه به ردیف چیده شدهاند
یک یک بر میدارم، بازشان میکنم و نگاه میکنم. مداد دور چشم، از زیپ نیمهباز
کیف آرایشم بیرون زده. دستم را به صورتم میکشم، به تخته میماند. کرم را کف دستم
خالی میکنم، به صورتم میمالم، و کمی ماساژ میدهم. دستم را روی گونهام که نرم
شده میکشم. با خود میگویم که کمی هم سرمه بزنم، اما مداد سیاه را که دور چشمم میکشم
ناگهان رودهام توی کیسه خالی میشود. یک لحظه این کیسهی لعنتی را فراموش کردهبودم.
مداد را میکوبم به آیینه. از نوک مداد لکهی سیاهی به اندازهی نوک سوزن بر آیینه
میماند. روژ لبم را با دست پاک میکنم. روژ روی لب و لوچه و صورت و چانهام پخش میشود.
موهایم را با دست آشفته میکنم. زنی شبیه دلقکهای سیرک از درون آیینه نگاهم میکند...
چهارشنبه
روزهای پر شر و شورم گذشتهاند و رفتهاند. از آتشهای زیر خاکستر هیچ جرقهای
بر نمیخیزد. بازوانم از توان افتادهاند. برای برخاستن از رختخواب رمقی ندارم. همانند
وقت عادت ماهانهام تنم تبزده است و پستانهایم مثل سنگ. تخمدانهایم فعال شدهاند.
یقین دارم این تب نتیجهی بالا رفتن میزان هورمونهای جنسیست. غصهی همسایهی بیپسانمان
رهایم نمیکند. به رد زخمهای به جا مانده از پستانهایش به هنگام بالا رفتن
هورمونهایش فکر میکنم. او هنگام عادت ماهانهاش چه حالی دارد؟ جای پستانهایش
گزگز میکند...!؟ پوست سینهاش چروک میشود...!؟ یا شاید جای زخمهایش به سوزش میافتند...!
خشخش نایلون زیرم گویی تنهاییم را به رخم میکشد. نگاهم بر گچبریهای روی
سقف خیره مانده. این برجستگیها بر متن صورتی دیوارها مانند تاج گل یکدست سپید
نوعروسان است. صدای تلویزیون در اتاق نشیمن، در گوشم به وزوز زنبور میماند. شاید
شوهرم دارد یک فیلم پر ماجرا و هیجانانگیز تماشا میکند. میانمان تنها دری فاصله
است. اما به برکت کیسهی کولوستومی روی شکمم این در گویی دیوار هابیل است و من نیز
زنی فلسطینیام.
اگر خشخش نایلون و این کیسهی روی شکم نبود، پشت دیوار تنها در تب نمیسوختم.
در را از پشت قفل میکنم. لباسهایی را که لا به لا روی هم پوشیدهام در میآورم.
عریان برابر آیینه میایستم. با خود میگویم که کاش زن بیپستان هرگز در آیینه به
سینهی عریانش نگاه نکند. کیسهی روی شکمم فعلاً خالیست. آهسته زیر لحاف میخزم. خنکی
لحاف تب را از تنم میرباید. چشمانم را میبندم.
پنجشنبه
بازویم را از زیر لحاف بیرون میبرم. سردم میشود. لحاف را که بلند میکنم
سرما به تنم هجوم میآورد. تازه یادم میآید که دیشب عریان شدم و زیر لحاف خزیدم.
چیزی روی شکمم سنگینی میکند. یادم میافتد که کیسهای دارم. باید برخیزم و عوضش
کنم. از جلوی آیینه که رد میشوم به کیسهی کولوستومی که روی چینهای شکمم آویزان
است، نگاه میکنم. نمیدانم چرا مادرم را به یاد میآورم. هر جا که بچهی شلختهای
میدید، میگفت «خیک گه است». راستی هم با این کیسهی روی شکم به خیک گه میمانم.
لحظهای مثل تندیسی با تن زشت برابر آیینه خشکم میزند. واااای! اینها چیست توی
کیسه...؟ اینها از کجا آمد...؟ نکند شکمم کرم گذاشته...؟ ببین چطور توی کیسه قیلی
ویلی میروند...!
دستانم میلرزد. چه کنم؟ به چه کسی بگویم...؟ به شوهرم تلفن بزنم؟ آنوقت دیگر
حتی به خانه هم نمیآید! به دخترم بگویم...؟ نه... اگر بشنود پشت تلفن غش میکند.
پسرم چطور...؟ او هر جا که باشد خودش را میرساند به صفحهی فیسبوکش برای گذاشتن
یک عکس سورپریز...! بدوم پیش دکتر جراحم...
میترسم که به کیسه نگاه کنم. دلم به هم میخورد. آخر یکهو چه بر سرم آمد؟ این
نارنجیها چیست؟ شام سوپ خوردم. نکند هویج است...؟ این چیزهای شبیه کرم هم نکند
رشتههای توی سوپ است... آاااخ! کرم اگر بودند میمردم هاااا. فقط همینم مانده بود
که کرم بگذارم. چه خوب که هیچکس در خانه نیست. وگرنه دختر و پسرم اگر این حال مرا
میدیدند دیگر تا عمر داشتند لب به سوپ نمیزدند.
از خودم چندشم میشود. میروم زیر دوش. آبی که امروز از دوش سرازیر میشود
گویی طور دیگریست. با آبی که هر روز بر تنم میریزد فرق دارد. این آب، نرم و
مهربان بر تنم جاریست. گویی بدنم را نوازش میدهد. قطرههایش منجوق منجوق از تنم
به اطراف پاشیده میشود. روی کاشیها بهسوی آبروی کف حمام جاری میشود.
لیف به تنم میمالم. دست صابونیم روی تنم میلغزد. انگشتم را به سر رودهام میزنم.
اووووف... دردم میآید. دست صابونیم را از سر روده به طرف بالا میلغزانم. همسایهی
بیپستانمان از ذهنم بیرون نمیرود...
حوله را به تنم میپیچم. آفتاب تا وسط اتاق و تا روی رختخوابم افتاده. از پشت
پردهی توری نگاه میکنم. همسایهی بیپستان گلدانی با گل شببوی سپید در آغوشش بهسوی
آپارتمان میآید...
جمعه
روز آخر هفته است. همهجا بسته، همه چیز تعطیل است. ایکاش زندگی هم تعطیلی
داشت. شش روز زندگی میکردیم، روز هفتم میمردیم، و بعد دوباره زنده میشدیم. شش
روز است که مثل مردهها هستم. در این زندگی کیسهدار با بوی گند لش، تنها با نوشتههایم
زندگی کردهام.
از جایم بر میخیزم. در آیینه خود را تماشا میکنم. در را آهسته میگشایم.
شوهرم توی اتاق نشیمن مثل بچههای یتیم بالش را بغل زده و خور و پف میکند. درون
اتاق بچهها نمیروم. از دم در نگاه میکنم.توی خواب آنقدر معصوماند که دلم میخواهد
ببوسمشان. میخواهم بروم به حمام. کیسهام روی شکمم لقلق میخورد. پسرم راست میگوید.
اگر عکس کیسهام را توی فیسبوک بگذارد، شاید اول بشود...
از حمام بیرون آمدهام. از پنجره به پارک روبهروی آپارتمان نگاه میکنم. از
بارانی که شب باریده، آسفالت آرام و ارضا شده بهنظر میرسد. آب از موهای خیسم بر
شانههایم میچکد. زن بیپستان با دو بربری به دست بهسوی آپارتمان میآید. پنجره
را میگشایم. کلمهی "ماوایل" که با انگشتم روی شیشهی خاکگرفته نوشتم،
هنوز باقیست. کف دستم را بر شیشه میکشم.
زن بیپستان را تا بیرون رفتنش از دایرهی دیدم دنبال میکنم. در این فکرم که
از امشب اتاقم پر از عطر گل شببو میشود...
اسفند 1390
No comments:
Post a Comment