شیوا
فرهمند راد
در جهان شغلهایی وجود دارد که با آمدن و رفتن دولتها و حکومتها، تغییر رژیمها،
سرنگونی یک نظام و روی کار آمدن نظامی دیگر، همچنان پابرجا میمانند و چندان
تغییری نمیکنند. برخی از این شغلها که در هر نظامی وجود آنها لازم است، در دیدهی
مردم و جامعه «شریف» شمرده میشوند، مانند آموزگاری، پزشکی، پرستاری، کار در
ساختمانسازی و جادهسازی، و... اما برخی دیگر از آن شغلهای ماندگار در دیدهی
عموم چندان پسندیده نیستند، مانند جاسوسی، و خبرچینی برای دستگاههای امنیتی
کشورهایی که حاکمیتشان محبوبیت چندانی در میان مردم ندارند.
اما خود دارندگان شغلهای نه چندان پسندیده از نگاه مردم، دربارهی شغل خود چه میاندیشند؟ در مغز یک جلاد چه میگذرد؟ یک نمونهی جالب را در تاریخ معاصر خودمان مییابیم. رژیم محمدرضا شاه پهلوی یک دستگاه امنیتی به نام «ساواک» (سازمان امنیت و اطلاعات کشور) داشت با سیمایی چرکین، آغشته به خون و بسیار منفور، با سابقهی قتل و شکنجه و سرکوب و سانسور. این دستگاه جهنمی را شاپور بختیار، واپسین نخستوزیر رژیم پهلوی، در واپسین روزهای حضور شاه در ایران «منحل» اعلام کرد. چند تن از شکنجهگران این دستگاه که فرصت گریز نیافتند، در روزهای بهمن ۱۳۵۷ دستگیر و در دادگاههای علنی و با نمایش عمومی از تلویزیون، محاکمه شدند و حاکمیت تازه اعدامشان کرد. اما در اسفندماه همان سال و هنگام نخستوزیری موقت مهدی بازرگان اخبار شگفتانگیزی شایع شد: دهها نفر از «ساواکی»های سابق در برابر کاخ نخستوزیری گرد آمدهبودند، تظاهرات کردهبودند، خواستهبودند که به کار بازگردند، و ماهیانههای عقبافتادهشان پرداخت شود (از جمله کیهان ۱۲ اسفند ۱۳۵۷، ص ۲، ستون ۱)! این و آن وزیر دولت موقت نیز در مصاحبههایی به پشتیبانی از آنان سخن گفتند. استدلالشان این بود که اینان کارکنان ادارهی هشتم ساواک هستند، یعنی ادارهای که به امور جاسوسی و ضد جاسوسی میپرداخت، و کشور به آنان و دانش و تجربیاتشان نیاز دارد! دیرتر معلوم شد که حاکمیت برآمده از انقلاب بخشهای بزرگی از ساواک سابق را احیا کرده و به خدمت گرفتهاست.
رمان «چشمان کهربایی درخت مُرّ» در کشوری خیالی بهنام نیواک جریان دارد. در این کشور کودتایی رخ داده، و «دلال اعظم» روی کار آمدهاست. درآمد عمدهی او از راه تولید و فروش «زنگوله»ها و «ترازو»های تزیینیست. همهی زنان کشور به اجبار باید به مچ پایشان زنگوله ببندند، و همهی مردان باید ترازو به سینهشان نصب کنند. پلیس هر شهروندی را بدون این نشانهها ببیند، مجازاتشان میکند. زنان بیوهای که کار میکنند، باید هر دو نشانه را داشتهباشند.
نویسنده با توصیفی هنرمندانه فضایی آنچنان خفقانآور از زندگی روزمرهی کشور نیواک ترسیم میکند که شبیه آن را تنها در سریال تلویزیونی The Handmiads’ Tale (سرگذشت ندیمه، روی رمانی از مارگارت آتوود) احساس کردهام.
«دلال اعظم» برای راه بردن دستگاه حکمرانیاش و برای واداشتن شهروندان به اطاعت و همراهی با خود، چارهای ندارد جز آن که به سراغ افراد کارآمد باقیمانده از رژیم پیشین برود، حتی در کار سرکوب و اعدام شهروندان «نامطلوب» و سرکش. اینجاست که پای شخصیت اصلی داستان به میان میآید: یک سرهنگ میانسال متخصص در زمینهی شیوههای اعدام در همهی کشورها، از شرق تا غرب، که پیشتر حتی کتابی پژوهشی در این زمینه منتشر کردهاست. دلال اعظم او را به خدمت فرا میخواند، و سرهنگ از یک سو میترسد که اگر پاسخ رد به فراخوان دلال اعظم بدهد، خود او را اعدام میکنند، و از سوی دیگر میبیند که جلادان تازهکار و ناشی هیچ از شیوههای اعدام، که او متخصص آن است، نمیدانند و محکومان را به شیوههایی ابتدایی مثله میکنند، و همیت حرفهایاش به او نهیب میزند. او در این دوگانگی کار را میپذیرد، و باقی داستان کشمکشهای روحی، جسمی، و فلسفی سرهنگ در جهان درون و بیرون اوست. او از جمله معتقد است که هر محکومی را با آیین مناسب خود او باید اعدام کرد، و به این شیوه تسلایی برای عذاب وجدانش دستوپا میکند.
خانم کبیری این کشمکشهای درونی و بیرونی سرهنگ داستانش را در کنش و واکنش سرهنگ با چند شخصیت دیگر داستان، و از جمله با کبوترهایی که او عاشقشان است، و یک درخت مُرّ که در حیاطش دارد، و همهی جهان گویی بر محور این درخت میگردد، به شکلی بسیار گیرا و پر کشش حکایت میکند. اینجاست که با نمونههایی از آنچه در فکر و ذهن یک جلاد و جهان خیالی و فلسفی او میگذرد آشنا میشویم.
خانم سودابه تقیزاده زنوز رمان «چشمان کهربایی درخت مُرّ» نوشتهی خانم رقیه کبیری را با دقت و جزئیات بیشتری شکافتهاند و من کار ایشان را تکرار نمیکنم (این نشانی را ishiq.net ببینید.) این کتاب به خط لاتین در جمهوری آذربایجان نیز منتشر شده، و امیدوارم که به بسیاری زبانهای دیگر نیز ترجمه شود.
رقیه کبیری
مر آغاجینین کهربا گوزلری
انتشارات یانار، انتشارات آیدین
تبریز، چاپ اول ۱۳۹۶
عرب الفباسیندا متن وارسا بورادا یازین، یوخسا بو سطرلری سیلین
No comments:
Post a Comment