به مرتجعین سلطنتطلب: ما از خاکستر جادوگرانی متولد شدهایم که (پیشتر) شما آنها را سوزاندهاید.
به آسیمیلاسیونیستهای جمهوریطلب: نوار چشمبند را بر چشمان خود نگه دارید.
دیوانه یا لمپنی که گفته میشود حامی سلطنت و ساواک و نظم
طبقاتی-اتنیکی پهلوی است به خلوت و حرمت مزار غلامحسین ساعدی اسائه ادب کرد. در
واکنش به این بیادبی انبوهی از بیانیههای فردی و جمعی صادر شد. ابراز خشم و
انزجار و محکوم کردن فرد خاطی و طیف حامی او از یکسو و سِیلی از پُست ها در مدح و
ثنای ساعدی و آثاری که خلق کرده است از سوی دیگر صفحات دنیای مجازی را از خود
انباشته داشت. از ساعدی مدافعه بهعمل آمد. کتابهای او به رایگان به شکل پیدیاف
در اختیار همگان قرار گرفت. طیف جمهوریخواه در مقابل طیف سلطنتپرست صف کشید و
همین خود حرکتی بهجا بود. سپس نیز در گورستان پرلاشز بر مزار او جمع شدند و حرمت
او را به جای آوردند. به این وسیله اعلام شد غلامحسین ساعدی «صاحب» دارد و به
اسائه ی ادب پاسخ داده شد. در این میان یکی دو نفری هم از میان عرب ها تلاش کردند
تا سوابق درخشان ساعدی را در دفاع از حقوق ملت های بدون دولت در ایران پسا-۵۷ به میان بکشند و یکی دو پُست کوتاه هم این طرف و آن طرف در باره ی
ساعدی این تُرک شهرآشوب آذربایجانی منتشر شد. تلاش بر این بود که او را به شکلی
همه جانبهتر بشناسانند.
اما گوشزدهای عربها و ترکها تاثیری بر هواداران مرکزگرای ساعدی
نگذاشت و سبب نشد تا آنان افزودهی پس از نگارش یا چیزی شبیه به این بر بیانیهها
و اعلامیههای تظلمجویانهی خویش بیفزایند. این به کنار هیچ کجا ندیدم برای نمونه
مصاحبهی او با محقق هارواردی ضیاء صدقی وارد فهرست ثروت معنوی او بشود و مورد
توجه قرار بگیرد. ناسیونالیستهای جمهوریخواه ایرانی در مواجهه با عمل تحریکآمیز
فرد خاطی ترجیح دادند قسمت «دردسرساز و تفرقهانداز» کارنامهی ساعدی را حذف کنند
تا بتوانند از قِبَل تصاحب ساعدی مثلهشده یک طیف همگون و عاری از شکاف یا تضاد
گفتمانی را مقابل سلطنت بگذارند. به این ترتیب جز پارهیی از سرگذشت و فکر و عمل
ساعدی را نشنیدیم و نخواندیم. تلاش بر این بود که ناهماهنگیها و تضادها در سازشی
سرشار مستحیل شوند. همین که ساعدی ضدسلطنت بوده و از سرکوب رژیم پساپهلوی هم به
کشوری دیگر آواره شده کفایت میکند تا حق مطلب در بارهی او ادا شود.
بخش عمدهی جریان روشنفکری مرکز را با پیشینهی ملی-منطقهای و
زبان مادری سرکوب شدهی ساعدیِ برخاسته از آذربایجانِ غیرفارس و دفاع او از «تجزیهطلبی»
(این جنبهی «ننگین» از داراییهای او) کاری نیست. هویت و پیشینهی منطقهای او
همه به قلمرو «هویت فردی» ربط پیدا میکند، اموری کلی و همگانی نیست و به کار
دعواهای سیاسی بزرگ بین سلطنت و دمکراسی نمیآید. دفاع او از تجزیهطلبی هم مایهی
رسوایی است همان بهتر که نادیده گرفته شود. مگر به وقت مرگ هدایت سلطانزاده از اعضای سازمان کارگران
انقلابی ایران( راهکارگر) و بنیانگذاران فدرال-دمکراتهای ایران اعلامیهی
رسمی این سازمان که به قلم رهبران آن نوشته شده بود فعالیت های ملی و تولیدات فکری
پرشمار او در باره مساله ملی را به طور کامل از کارنامهی سلطانزاده حذف نکرد؟ با
اصرار و انتقاد اعضای کنارهگرفته از سازمان بود که اعلامیهی دومی نوشته شد و در
آن به این فقره از فعالیتهای سلطانزاده هم اعتراف کردند.
جمهوریخواهان مرکزگرا که گمان میبرند به تشنجاتِ تدارکِ مقابله
با خطرهایِ قریبالوقوع و بحرانهای جدی آتی و نقشآفرینی قدرتهای بزرگ جهانی و
منطقهای و «بازگشت» سلطنت مشغولاند، به رغم نیت یحتمل صادقانهشان مبنی بر آن که
آزادیخواه باشند و به رغم به اصطلاح اکت ضداستبدادی که انجام میدهند، به دشمن
ساعدی بیشباهت هم نیستند همو که به آرامگاه ساعدی اسائهی ادب کرده است. خیر به
نظرم بزهکار مورد نظر از دوستان آزادیخواه و ضدسلطنت ما آگاهتر است و شعور سیاسی
همه جانبهتری دارد. او ساعدی را فقط برای کتابهایش، برای مقاومتش در برابر
سلطنت پهلوی و تمسخر آن تنبیه نمیکند، آرامش ابدیاش را صرفا به این دلیل از او
نمیدزدد، بلکه او را همزمان برای عضویتش در فرقهیی دمکرات آذربایجان و تمجید
از دستاوردهای فرقه و مهمتر از همه برای خاطر تحسین بی محابای پیشهوری و مفاهیم
مساواتطلبانهای که بر اساس آن حکومت کوتاهمدت خود را تا لحظهی کشتار عمومی
استوار کرد هم مجازات میکند. دغدغهی این درک از مساوات صرفا عرصهی زیست
اجتماعی-اقتصادی-سیاسی (حقوق همگانی و شهروندی) نبود بلکه اساس حاکمیت یک ملت بر
ملل دیگر را نیز به چالش میکشید و این همان نوع مساواتی است که با موضوع «تجزیهطلبی»
ارتباط مییابد و باید طرد و رسوا و به جای خود مجازات شود.
مگر رضا پهلوی هنوز که هنوز است روز «نجات آذربایجان» را هر ساله
تبریک نمیگوید همان روزی که ملاکان فراری و اوباش آنان با همراهی افسران شاه، حکومت
ملی فرقهی دمکرات آذربایجان را در خون خود غرق کردند؟ مگر پس از مرگ رضا براهنی
مجری تیوی «من و تو» از غیبت او ابراز شادمانی نکرد و «بیش باد» را نیز به تهنیت
گویی خود اضافه نکرد؟ علت این ابراز شادمانی دو سویه بود. کینهی دشمن به براهنی
به سبب افشای سنگدلیهای نفرتانگیز ساواک و در ضمن دفاع جانانهی وی از حکومت ملی
فرقهی دمکرات آذربایجان، افشای قتل عام مردم آذربایجان و کتابسوزان، و شرح تحمیل
آموزش زبان فارسی در مدارس پسافرقه و تحکیم پایههای شبیهسازی و همانندسازی ترک و
فارس از طریق نابودی زبان اولی، همه با هم در لعن و نفرین او لحاظ میشدند.
برای جلب توجه خواننده به این جنبه از فکر و عمل ساعدی که در
«توفان» مجازی و گردهمآیی واقعی بر مزار او غایب بود، لازم دیدم چیزی شبیه تحلیل
گفتمانی و در ضمن شرح و تفسیری بر حاشیهی نظرات ساعدی را به متن مصاحبهی او با
ضیاء صدقی بیفزایم. غرض این است که یک بُعد جدی از شخصیت و فکر ساعدی را از محاق
بیرون کشیده و آن را به رخ «دمکرات»های ناپیگیر و ترسخورده بکشم. در ضمن قصد
دارم او را از چنگ مرکزگرایان درآورم و به این معنا مداخلهی تفسیری و توضیحی من بازتصاحب غلامحسین ساعدی به عنوان
دارایی ارزشمند آذربایجان است.
خواننده در این مطلب گفتگوی من با ساعدیِ درگذشته را نیز مطالعه میکند.
با مردگان سخن گفتن کاری دشوار اما شدنی است. من به ساعدی میگویم اگر اوضاع فکری
و نظریِ محیطِ روشنفکریِ آذربایجان و ایران بهتر میبود تو میتوانستی به پرسشهای
خبرنگار اینگونه هم پاسخ داده باشی.
اگر آزادم برای این است که از پیوندی ظالمانه
بیرون بیایم خاصه اگر خرخر کنید!
بحث خبرنگار-محقق دانشگاه هاروارد ضیاء صدقی با غلامحسین ساعدی را
بخوانیم جایی که طرف با زیرکی بیاینکه مفاهیم سیاسی مورد نظر را بحث کند، موضوع
«حاکمیت ملی» را به گونهای از پیش مسلم فرضشده با ساعدی طرح کرده و میخواهد از
زیر زبان او پاسخی سرراست، ساده و بیمعضل به «اتهام تجزیهطلب» بودن فرقه و پیشهوری
را بشنود.
صدقی: آیا واقعاً پیشهوری تجزیهطلب بود تا آنجا
که شما به خاطر دارید؟
ساعدی: والله ببینید این اصطلاح تجزیهطلب را من
اصلاً به این معنایش نمیفهمم، تجزیهطلب یا غیر تجزیهطلب و این چیزها در واقع توی
ذهن من یک جنبهی اخلاقی دارد. تجزیهطلبی چیست؟ مثلاً فرض کنید که بنده و سرکار
اینجا زندگی میکنیم، من موقع خواب خرخر میکنم شما هم مثلاً نمیتوانید در یک
اتاق با من بخوابید میگویید که آقا اینجا پرچین بزن من آنجا میخوابم، آیا این
تجزیهطلبی است؟
لشکرکشی رژیم محمدرضا پهلوی به آذربایجان، کشتار هواداران و رهبران
فرقه، اضمحلال و آسیمیلاسیون پسینی آن در حزب توده و غصب رهبری آن از سوی این حزب،
فضای ذهنی و تئوریک-سیاسی حول آرمان های فرقه دمکرات آذربایجان و اهداف ملی-منطقه
ای آن را در خلاء رها کرده است. ساعدی نیز با کبد ویران، اعصاب بههمریخته و ذهن
پریشان دیگر توان بیان واضح مطالبات سیاسی مردم آذربایجان را به شکلی منظم و منسجم
ندارد. به هر حال چندین دهه است که دیگر درگیر مبارزه برای «حاکمیت ملی» در
آذربایجان نیست به تهران کوچیده است. اقتضائات زمان و مکان و فضای روشنفکری مرکز
اجازه نمیدهند او پیگیر مسئلهی فرقه و پیشهوری و حاکمیت ملی باشد. این نیز از
برکات نشست و برخاست غیرتشکیلاتی با مرکز است. در حالیکه اگر موضوع حکومت ملی
آذربایجان قدری نظریهپردازی شده بود (آنگونه که امروز در بین فعالین سیاسی
آذربایجان به چشم میخورد) ساعدی به سادگی میتوانست به محقق جواب بدهد:
بذر مساواتطلبی ملی و عدالت حقوقی بین ملتهای ساکن ایران از همان
دورهی مشروطیت در ایالت آذربایجان پاشیده بود و هر گاه این بذر سختجان بومی عزمش
را جزم میکرد جوانه بدهد و سبز شود به طریقی سرکوب میشد. اما تلاقی عوامل و
شرایط بینالملل و ژئوپلیتیک گاهی میتوانند امکانی برای سربرآوردن دوبارهی گیاه
لگدخورده و پایمالشده فراهم کنند. گاهی چشماندازهای دیگری در افق دید بشر ظاهر
می شوند و جذابیت و دلفریبی آنها میتواند وسوسهبرانگیز باشد و در شرایط خاص
جهانی-منطقهای حتی به جدایی ملتی از ملت حاکم منتهی شود.
اما در ارتباط با فرقهی دمکرات آذربایجان و طرح دمکراسی چندملیتی
آن شرایط از این قرار بود: در آن سوی آراز در فردای جنگ دوم جهانی چشم انداز دیگری
خود را به رخ میکشید و ایدهآلهای زیبایی با تکیه به وعدههای سوسیالیسم روسی در
قامت جمهوری آذربایجان شوروی به فعالان فرقه چشمک میزد. (جمهوری دوم بایدش نامید
زیرا اولین جمهوری آذربایجان به رهبری محمدامین رسولزاده رهبر تیزبین و زیرک و
مترقی ترک به دست بلشویکها ساقط شد و به جای ان کمونیستهای ترک زیر رهبری سلطهجویانهی
مسکو قدرت را به دست گرفتند).
پانمنطقهگرایی فرهنگی-زبانی هوسانگیری در دسترس دید مردم
آذربایجان جنوب آراز قرار داشت. «پان» چماق دست ناسیونالیستهای چپ و راست
مرکزگرا است که برای مرعوبکردن هواداران آرمان برابری ملتها استفاده میشود.
کلمهای از فرط استعمال از معنا تهیگشته که برای هر اقدام آزادیخواهانهی ملل به
حاشیه رانده شده به کار گرفته میشود. اما پانمنطقهگرایی فرهنگی-زبانی اشارتی
است به ریشههای مشترک تاریخی مردمان از هم جداافتاده در دو سوی مرزهای جغرافیایی
که میتواند خواست وحدت جغرافیایی-سیاسی را شامل بشود یا نشود. در مورد فرقه خواست
جدایی سیاسی از ایران یا وحدت با آذربایجان شمالی در وهلهی نخست مطرح نبود.
از سوی دیگر اصل حقتعیینسرنوشت لنینی-ویلسونی و بعضی جملهبندیهای
موجود در اعلامیههای سازمان ملل دسترسی به آزادی سیاسی-اقتصادی و برابرحقوقی مللِ
فاقدِ دولتِ محصور در جغرافیاهای چندملیتی را ساده جلوه میداد. آذربایجان تصور میکرد
خلاصی از یوغ مرکز با یک جهش بلند آرمانی ممکن است. فرقهی دمکرات آذربایجان
تکلیف خود را روی زمین فهم بیشتر دنیا میدانست و میکوشید تا از عقل و منطق جدیدی
که برابری حقوق ملتها را هلهله میکرد پیروی کند. همان برابری که دستخوش تعدی و
تجاوز بیوقفهی رژیم پهلوی بود. به اعلامیهی دوازده شهریور فرقهی دمکرات نگاهی
بیندازید تا ببینید که در این اعلامیه از جداسری و استقلالخواهی خبری نیست. پیشهوری
بهعنوان رهبر فرقه تصمیم گرفته بود تا حیات سیاسی آذربایجان را در شکلی مدرن و
دمکراتیک در چارچوب جغرافیایی ایران تجدید سازمان دهد. وقتی خدعه و حیلهگری مرکز
و دولت قوام فاش شد پیشهوری اعلام کرد که ترجیح آذربایجان این است که ایرلندی
آزاد از استعمار بریتانیا باشد تا هندی به فلاکت افتاده در چنگ استعمارگر حیلتباز.
اگر منظور ضیاء صدقی از کلمهی تجزیهطلب این است که آذربایجان
باید به همهی تحقیر و اهانت و لگدمالشدگی سیاسی-اقتصادی- فرهنگیاش رضا داده و
صبر پیشه کند تا روزی از روزها «ملت بزرگ ایران» به رهبری طبقهی کارگر یا به
رهبری طیفی دیگر حاکمیتی مشروع و باز هم تکملیتی، تکزبانی و تکهویتی را بر سر
کار بیاورد پاسخ به او این است که آذربایجان دمکراسی برای ایران و خودمختاری برای
آذربایجان را شعار اصلی خویش میدانست ولی همزمان بنا به اصل وجود ملل مختلف ساکن
در ایران این حق را در «وهلهی نهایی تحلیل» برای خویش معتبر میدانست که بتواند
در صورت نومیدی از همبستگی بینالملل در ایران و ناتوانی از دستیابی به دمکراسی
چندملیتی راه خود را برود و به عنوان پشتوانهای مادی و معنوی برای دیگر ملل
زیرستم عمل کند. در نهایت این که معشوق یا همسر خرخر هم نکند می تواند مایهی کندی
ذهن و ملال خاطر من باشد. اما اگر با چاشنی خرخر یعنی استعمار داخلی و سرکوب فرهنگ
و دارائیت سیاسی اقتصادی من همراه باشد دلیل موجهی برای جدایی از او دارم. در قسمت
زیر دفاع جانانهی ساعدی از پیشهوری را میخوانیم و ایجاد تمایز بین او و دیگر
روشنفکران مترقی در آن عصر. تمایز پیشهوری با ۵۳ نفر و
دیگران همه در روشنبینی سیاسی- پراتیک او است.
پیشه وری و میدان عمل تازه برای تلاش های خستگی
ناپذیر
صدقی: شما
خودتان اصلاً پیشه وری را دیده بودید؟
ساعدی: « پیشه وری آدم فوق العاده ای بود از یک نظر و از خیلی نظرهای دیگر. یکی
این که شخصیت بینظیری بوده که در مورد این آدم وحشتناک ظلم شده، تا آنجایی که من
از اینور و آنور شنیدم. آقا بزرگ علوی یک نظر حیرتآوری راجع به پیشهوری دارد، نه راجع به
عقاید سیاسیاش، میگفت این آدم درست عین یک الماس تراشیده شده است. … پیشهوری
واقعاً یک انتلکتوئل بود، یک اتوپیست بود، منتهی توتالیتر نبود و آن اتوپیایی که
توی ذهنش بود ایجاد یک نوع سوسیالیسم قابل انطباق در متن جامعه… واقعیت هم این بود که اصلاً پایه و فکر فرقه
دموکراتیها اصلاً آن موقع کارکردش بیشتر روی چیز دهقانی بود، به نهضت دهقانی
بیشتر توجه می کرد تا مثلاً فرض کنید الکی پرولتر درست بکند یا بتراشد».
توجه کنید که برخی از تُرکهای پُرسالِ احزاب چپ مرکزگرای ایرانی
تا چه اندازه موذیانه و نابخردانه میکوشند تا از شر کابوس پیشهوری خلاص شوند.
ادغامشان در ایدئولوژی ناسیونالیسم مرکزگرا مانعی است بر دست و پایشان تا از این
«شخصیت بینظیر» سخن بگویند. برای نمونه محمدرضا شالگونی در گفتگویی متملقانه با
یک سوپرناسیونالیست فارس از «ضربهای» سخن گفت که فرقه بر چپ ایران وارد کرده است.
سقوط اندیشه تا کجا میتواند باشد. شالگونی زیر چتر یک هویت انتزاعی به نام چپ
«ایرانی» سنگر گرفته، به آرمانهای برابریطلبی ملی در آذربایجان لعنت میفرستد و
به روی رهبران آن پنجول میکشد.
اما در مقابل ساعدی از فاصله گرفتن پیشهوری از چپ انتزاعی و ایرانشمول،
اهداف غیرواقعی، و مفاهیم پرطمطراق و بیگانه با واقعیت آن روز آذربایجان میگوید و
اینکه برنامههای شخص پیشهوری و فرقه معطوف به جامعهی متمایز و مشخص آذربایجان
بود و به همین جهت موضوع «پرولتر» (بخوان واژگونی سرمایهداری) ونظایر آن در قول و
عمل او جایی را اشغال نمیکرد. پیشهوری و فرقه بر موضوع خصلت دهقانی مناسبات
اجتماعی اقتصادی سیاسی در آذربایجان تمرکز داشتند و بر همین اساس نیز اصلاحات
قدرتمندی را متحقق کردند. چیزی که در زیر به آن میپردازیم.
تجزیه طلبی یا دمکراسی چندملیتی و تجدید حیات
سیاسی- اجتماعی ترکهای آذربایجانی
ساعدی مسئله ی «حاکمیت ملی» را تا جایی که زبان بیقرار(زبانی که
گاهی حس میکنی دیگر در دهانش نمیچرخد یا کسانی که نوار گفتگو را پیاده کردهاند
تشخیص نداده اند چه میگوید) و ذهن مشوش و نامرتبش اجازه میدهد بحث میکند.
صدقی: حالا این (منظور خبرنگار از «این» تجزیه
طلبی است) به نظر من یک جنبه ی سیاسی هم دارد و آن مسئله ی حاکمیت ملی است و در
واقع تجزیه ناپذیر است و جدا کردن مسئله حاکمیت ملی از تصدی امور، فرضاً می تواند
که یک جایی محققاً می بایستی که تصدی امور محلی به عهدهاش باشد اما وقتی که به
مسئلهی عرض کنم خدمتتان ارتش و دولت مجزا و اینها میرسد آن دیگر در واقع به نظر
شما لااقل تجزیه حاکمیت ملی نمیآید؟
ساعدی- منظور از حاکمیت ملی چیست؟
صدقی- منظور از حاکمیت ملی، منظور من حالا که
صحبت میکردم…
ساعدی- حکومت مرکزی است؟
صدقی- نه، یک فرد ایرانی این حق را دارد که در
امور سایر جاهای مملکت هم اظهار نظر بکند و دخالت بکند. فرض بفرمایید که یک آدم
گیلانی هم حق دارد که در امور آذربایجان فرضاً اظهار نظر بکند و دخالت بکند و
برعکس یک آذربایجانی هم چنین حقی را دارد که در امور گیلان چنین کاری را بکند. اگر
ما اینها را از همدیگر جدا بکنیم و حاکمیت ملی را در واقع تجزیه بکنیم خب این اسمش
در واقع جدا شدن و تجزیه طلبی است.
ساعدی- نه. می دانید اگر نظر من را بخواهید من
خیلی راحت می خواهم بگویم،
صدقی- بله.
ساعدی- حکومت مرکزی مثلاً در دوران سلطنت پهلوی
کاری که کرده بود می خواست که برای تسلط و ارعاب دقیقاً، فقط نمونه های استثنایی
را من میتوانم دقیقاً اسم ببرم، غیر از آن مواردی که به مصلحت خودش بوده، خراسانی
را استاندار مازندان میکرد و مازندرانی را استاندار خوزستان میکرد و خوزستانی را
استاندار فلان جا میکرد، کارمندهای عالیرتبه از جاهای دیگر انتخاب میشد فقط به
خاطر اینکه آن چنگال سرطان قدرت راحتتر به تن آن یکی دیگر برود. اینجا ارعاب میکرد….
ضیاء صدقی بدون هیچ بحث
مفهومی-نظری ساعدی را با مفاهیم پیش-ساخته و مُسَلم گرفتهشده به چالش میکشد و
هنگامی که تعریفش از حاکمیت ملی از سوی ساعدی با سوال «آیا منظور از حاکمیت ملی
حکومت مرکزی است؟» به نحوی صریح نفی میشود با دستپاچگی و حالتی موذیانه بحث
حاکمیت ملی یا ساورنتی را به سطح تعاملات روزمره و ابراز نظرهای مخالف و موافق
بیناشهروندی در فضای گفتمان عمومی فروکاسته و میگوید اشارهاش به این است که گیلک
و ترک هر دو بتوانند در بارهی مسائل نقاط مختلف مملکت نظر بدهند و در امور مناطق
مختلف مداخله کنند (توفان خنده). عوض کردن ریل بحث و کاهش سطح آن از «نظریه» و
مفهوم به عرصهی تجربهی آزادی بیان و نظر فردی، ساعدی را هم از بحث خود دور میکند.
برای همین او هم دست به دامان مثالهای تجربی میشود ولی نمیتواند
از این مثالهای تجربی به سطح بالاتری عروج کند و مفهوم تجمیع حاکمیتهای مشترک نامتمرکز (فدرالیسم) را
به میان بکشد و بحث کند که فرق هست بین اظهار نظر آزادانهی فرد گیلانی یا ترک
آذربایجانی و موضوع اصلی که حاکمیت یک ملت بر قلمرو سرزمینی خود درون چارچوب کشوری
چندملیتی به نام ایران است. شهروند گیلانی یا ترک آذربایجانی همین امروز هم میتواند
در بارهی هر چیزی بین زمین و آسمان نظر بدهد و انتقاد کند. ما به آزادی بیان،
ابراز نظر و آزادی پس از ابراز آن هم پایبندیم. ولی موضوع مورد بحث در این جا «نظر
دادن» نیست بلکه اداره ی امور سیاسی- اقتصادی- فرهنگی-زیستمحیطی یک جامعهی
متمایز درون یک کشور چندملیتی است. پیشهوری و اصولا فرقهی دمکرات در پی ابداع
دولت مدرن چندملیتی بود و تلاش میکرد تا یک قرارداد اجتماعی نو به جامعه ی فلاکتزدهی
ایران و حاکمیت فاسد و فشل آن معرفی کند. بنا به این قرارداد جدید، حاکمیتِ
آذربایجان روی سرزمین خود، اِعمال حقوق حاکمیتی دولت ملی آذربایجان بر منابع
اقتصادی و طبیعیاش نمیتوانست از سوی رژیم سیاسی مرکز مورد تعرض و مزاحمت قرار
بگیرد. کشتار، قتل عام، تجاوز، کتابسوزان، تبعید و بیجاسازی دهها یا صدها هزار
انسان جای خود. پیشهوری خوب میدانست که برقراری یک رژیم نسبتا دمکراتیک در مرکز
برای نائل شدن به چنین آرزویی اصل و اساس است ولی همزمان معتقد بود وصول به یک
ایران دمکراتیک از مجرای بحث و مبارزه برای دمکراسی چندملیتی میگذرد و نمیتوان
برای این مهم منتظر استقرار رژیمی دمکراتیک در مرکز شد. بند ناف دمکراسی در ایران
باید با دعای خیر نظم چندملیتی بریده شود.
لعنت بر من اگر از زبان یاجوج ماجوجتان چیزی
دستگیرم شود
در ادامهی بحث بالا ساعدی وارد ریل غیرمفهومی و صرفا تجربی میشود
که محقق یا خبرنگار وی را به آن وارد کرده است. حالا ساعدی از سرکوب و استعمار
فرهنگی-زبانی میگوید که بر مردم بومی آذربایجان تحمیل شده و مایهی شکنجه، تحقیر
و عذابشان بوده است. یعنی بحث به سطحی فرهنگی فرود میآید. با این که فرهنگ و زبان
و صیانت از آنها امور بسیار مهمی هستند اما بحث اصلی کماکان در هستهی خود
سیاسی است. آن نیز عبارت است از اعمال حق حاکمیت ملت آذربایجان بر قلمرو سرزمینی
خود در چارچوب کشوری چندملیتی به نام ایران. گل اینجا است اینجا برقص. اما بحث
ساعدی در زمینهی فرهنگی-زبانی هم قوی و تاثیرگذار است.
صدقی-
نمایندگان حکومت مرکزی که به آنجا تعلق نداشتند.
ساعدی. رییس آمده از تهران با زبان فارسی در
تبریز حرف می زند. اصلاً مردم از لهجه ی فارسی می ترسیدند و دست و پای خودشان را
گم می کردند ..بله تعلق به آنجا نداشتند و آنوقت آنها می خواستند چکار بکنند؟
….مثلاً در زمان فرقه دموکرات این قضیه به یک صورتی حل شده بود برای اینکه همه
ترکی حرف می زدند و بین خودشان بودند. مثلاً یکسال فرض بفرمایید بنده ترکی خواندم
و آن موقع زمان حکومت پیشه وری بود، کلاس چهارم ابتدایی. قصه ماکسیم گورکی توی
کتاب ما بود، قصه ی چخوف توی کتاب ما بود، مثالهای ترکی و شعر صابر، شعر میرزاعلی
معجز.. همه ی اینها توی کتاب ما بود و آنوقت تنها موقعی که من کیف کردم که آدم
هستم بچه هستم یا دارم درس می خوانم همان سال بود. من از آنها دفاع نمی کنم می
خواهم احساس خودم را بگویم.
چیزی که در بحث بالا تبسم بر لبانم نشاند «شهرستان» کردن تهران و
لهجهکردن فارسی در مقابل زبان ترکی است که ناخودآگاه یا بنا به رواج غلطهای
مصطلح به زبان ساعدی جاری میشود. از فارسی به عنوان «لهجه» یاد میکند: اصلا مردم از لهجهی فارسی میترسیدند…دست و پای خود را گم میکردند. حرف ساعدی به
واقع این است که فرضیهی همهجا حاضر بودگی فارسی و رواجداشتن آن در آذربایجان
بدون دخالت زور و تعبیهی اسارتگاه زبانی-فرهنگی و نصب تابلوی «بیرون رفتن
قدغن» بر فراز آن فقط یک افسانه است.
ساعدی فقط نمایشنامهها، کتابها یا مقالاتش نبود ساعدی فقط زندان
افتادن و شکنجه شدن و اسارت و درهم شکستناش نبود ساعدی فارسیگوییِ الکناش هم
بود ساعدی لهجهی «شیرین آذربایجانی»اش هم بود همان که احمد شاملو نیز از شنیدن آن
به تفریح میخندید همان که بعضی دوستان فارس عامدانه از افزودن پسوند «ترکی و نه
صرفا آذربایجانی» به لهجهی ساعدی پرهیز میکنند. ساعدی همان کَسی است که در اوج
فلاکت روحی و افسردگی غربت و دلزدگیهای سیاسی آرزوی سخنگفتن به زبان مادری را
داشت و در برههی پایانی زندگیاش با غبن و حسرت از این گفته بود که کاش کتابهای
بیشتری به زبان ترکی مینوشت. ساعدی به بیان فرج سرکوهی همان کسی است که پانتیموم را برای نخستین بار وارد عرصهی نمایش و
تئاتر ایران کرد. سلاحی دو سویه برای اشارت به استبداد سلطنت و قتل عام زبان مادری
وی.
سرنوشت ساعدی سرنوشت زبان او است سرنوشت زبان او سرنوشت مردم او
است و ساعدی در مصاحبهاش تا جایی که میتواند بر محدودیت های ذهنی و سیاسی خود
غلبه کند به دفاع از این مردم برمیخیزد و سرنوشت آنان را بازگو میکند. دلم میخواست
گفته باشد زبان خانهی انسان است ولی زبان ترکی که خانه و سرزمین من است در این
کشور راهش از هر طرف بسته است پنجره های آن را هم کور میخواهند. من مخالفتی با
نسیم فرهنگ و زبان فارسی ندارم ولی نمیخواهم تندباد گونه اساس خانهام را به هم
بریزد و مرا نیز با خود ببرد و بیخانمانام سازد ان گونه که در یک صد و اندی سال
گذشته با من چنین روا دانسته شده است. ترک و فارس و کرد و عرب و بلوچ و لر و گیلک
و ترکمن و یهودی و مسیحی و مسلمان اگر می خواهیم با یکدیگر در یک سرزمین زندگی
کنیم بایستی نفع هر یک از ما نفع همهی آن دیگران هم باشد و خواست ما باید صحیح و
عادلانه باشد. به همین جهت خواست تلویحی یا تصریحی استحالهیابی زبان ترکی و تاریخ
بخشا متمایز آذربایجان در تاریخنویسی مشترک و همگانی و اسید زبان فارسی خواستهای
صحیح و عادلانه نیست.
دستاوردهای فرقه
بحثهای کوتاه و فشرده و گاه نامنسجم ساعدی بازتاب دهندهی درجهبندیهای
منزلت اجتماعی-زبانی نیز هست. از این که بساط تحقیر و فرودستی زبان ترکی با تاسیس
حاکمیت ملی فرقهی دمکرات برچیده شده است شاد است. نه فقط این که از محتوای درون
کتابهای درسی نیز مسرور است و مغرور. پیشهوری این انسان فرهیخته و فکور اهمیت
منطقهای خود را هم در مملکت هم در جغرافیای سیاسی فرهنگی اطراف درک میکند. عقاید
پرشور دمکراتیک دارد. برای تفوق اصول برابری و دمکراسی هم بین تک تک آحاد مردم و
هم بین طبقات اجتماعی تا آن اندازه که میسر باشد تلاش میکند. یک طبقه یا گروه از
جامعه حق ندارد بخشهای دیگر اجتماع را تا سرحد نابودی چپاول یا سرکوب کند. این
موضوع هم در عرصهی اقتصادی صحیح است هم در عرصهی سیاسی که شامل حقوق مساوی ملل
ساکن در این مملکت میشود. چگونه است که روشنفکران مرکز از استثمار و مبارزهی
طبقاتی حرف میزنند اما از استعمار زبانی- فرهنگی- سیاسی و اقتصادی آذربایجان و
مناطق غیرفارس حرفی به میان نمیآورند؟
ساعدی:
اصلاً من هیچ یادم نمی رود این قضیه، بچه بودیم کوچولو ریزه میزه اینها یک سال
حکومت کردند.
پیشه وری اصلاً بین مردم می رفت و میآمد. آن
کاویانی که با اسب میآمد و دکانها را سر میزد. در عرض یک سال کارهایی که کردند
یک دفعه.. توی تبریز در آن موقع فقط ۱۲۰ متر
آسفالت بود آن موقع، از میدان شهرداری تا سر خیابان تربیت، یک دفعه همه جا را
پروژکتور گذاشتند و تبریز یکدفعه اسفالت شد. دانشگاه را پایهاش را اینها ریختند.
رادیو را آنها گذاشتند و بعد نمی دانم پارک، پارک نه به آن معنی مثلاً باغ گلستان
تبریز یکدفعه تبدیل شده بود به محل تفرج مردم، و آن تب و تاب هم بود، من دقیقاً
یادم می آید که خومه هایی، خومه مثل کمیتههایی که حکومت فعلی الان دارد، در هر
محل بود و افراد آنجا میرفتند و مشق میکردند ما بچه بودیم میرفتیم برای تماشا.
توی خومه ها مثلاً رفتارشان آنطوری بود که اصلاً درست تبدیل شده بود به جای زوار
مثلاً هرکس شب که میشد میرفت توی آن خومه می نشستند حرف میزدند، جو خیلی
دوستانه بود و یک عده میترسیدند و این ارباب ها و اینها زده بودند به چاک. یک
همسایه ما داشتیم که یکسال مخفی شد، ده فراوان داشت. آن لیقوانی صاحب دهی که دهاتیها
کشتند تمام اربابها ترسیده بودند و رفته بودند تو زیرزمین، فکر میکردند که
حکومتی که .. واقعیت هم این بود که اصلاً پایه و فکر فرقه دموکراتی ها اصلاً آن
موقع کارکردش بیشتر روی چیز دهقانی بود، به نهضت دهقانی بیشتر توجه میکرد تا
مثلاً فرض کنید الکی پرولتر درست بکند یا بتراشد. روی دهاتی ها البته بعد از سقوط
فرقه دموکرات که آنموقع اصلاً همه مان از اینها می ترسیدیم و حتی قضیه ای که من
خیلی جالب یادم هست مثلاً ما جوانان را که به سازمان مخفی فرقه دموکرات آذربایجان
پیوسته بودیم می فرستادند برای تبلیغ در دهات. خود من دوره ی دبیرستان مثلاً پا می
شدم میرفتم یک دهی بود به اسم پینه شلوار، پینه ی شلوار، میرفتم آنجا توی میدان
و مثلاً بعنوان تحقیق آمدیم و میگفتیم که ارباب به شما ظلم کرده و حق و حقوقتان
را بگیرید و فلان بهمان. بیشتر کانالیزه میشد به طرف نهضت دهقانی که با شرایط
جامعه آنروزی بیشتر قابل تطبیق بود.
روشنفکران چپ ایرانی
معاصر تقریبا کلمهای در بارهی دستاوردهای حاکمیت یکسالهی فرقهی
دمکرات آذربایجان در ایران نمیگویند. خانمی با سابقهی زندان سیاسی و مدافع
اندیشههای چپ در نوشتهی پرطمطراقی در بارهی جنبش زنان ایران مسیری تکراستایی،
بیانحنا و بیپیچ و خم را ترسیم کرده بود. در این نوشته یادآور شده بود که حق رای
به زنان در انقلاب سفید شاهی اعطا شد و این نیز یحتمل تقلب بود و نظایر آن. برای
او نوشتم که این حق را ابتدا حکومت ملی آذربایجان به زنان منطقهی زیر حاکمیت خویش
اعطا کرد و به رسمیت شناخت. بهجای آن که قدردان معلوماتی باشد که در اختیار او
گذاردهام سراسیمه پاسخ داد که قصد من درگیر شدن در موضوع آذربایجان نبود. جلالخالق!
مگر در بارهی زنان «ایران» و حق رای اعطا شده به آنان صحبت نمیکنید؟ آیا زنان
آذربایجانی بخشی از این مقولهی کلی زنان نیستند؟ این پاسخ نشان میدهد که چپ
ایرانی در بخش عمدهی خود تواریخ متکثر برای ایران قائل نیست بلکه ترجیح میدهد
همچنان و هنوز هم یک تاریخ یکه و ایرانشمول بنویسد و هر کجا که مثلا برای اعطای
حق رای به زنان به سد سدید آذربایجان برخورد کرد آن را از روایت خود حذف کند. به
نظر میرسد بایکوت این حادثهی بزرگ و دورانساز به سبب بایکوت مسئلهی آذربایجان
در تاریخ پسا۵۷ باشد و خطراتی که مرکزگرایان از دور بو میکشند.
هژمونی راست تا این اندازه بر سر همهی نیروهای مرکزگرا سایه افکنده است.
تراژدی پرشکوهی که با خون خود نوشتند
ساعدی در باره حضور روسها یا سالداتهای روسی میگوید و البته
«مهاجران» را فراموش میکند که از ان سوی آراز آمدهاند تا به حکومت نوپای
دمکراتیک-ملی در جنوب آراز کمک کنند. همانطور که پزشکان و معلمان بسیاری از
آمریکای لاتین به کوبا رفتند تا از سنگینی وظایف دولت نوپای آن کم کنند.
ساعدی: یک مسئله ی عمده هم که می شود به آن اشاره
کرد و نباید گذشت در زمان، آن سال که من یک بچه کوچولو بودم دقیقاً یادم می آید که
نود درصد امور دست روسها بود. می آمدند روزنامه «وطن یولوندا»، «در راه وطن» چاپ
می شد که سربازان روسی می آوردند. من در مدرسه ای بودم به اسم دبستان بدر. از
مدرسه که بیرون می آمدیم سالدات ها روزنامه می آوردند…
صدقی- روزنامه به زبان ترکی.
ج- به زبان ترکی، بعد اینها را بسته کرده بودند
که می دادند به مدرسه، من دیوانه وار عاشق خواندن روزنامه بودم. به او می گفتم
یکدانه به من بده. بعد برگشت فحش خواهرمادر به من داد آن روسه و یک سیلی هم زد توی
گوشم. اینها بود، یعنی اینها اصلاً هیچ جنبه ی تاریخی ندارد جنبه ی توصیفی قضایا
است و آدم اینها را لمس می کرد. آنوقت پدربزرگ مادری من دکان گندم فروشی داشت.
یکبار کاویانی آمده بود و منهم با پدربزرگم روی سکو نشسته بودم . مثلاً آمد و گندم
را نگاه کرد، یک تپه گندم بود و یک پارو هم رویش بود که مثلاً یکی یک من می خواست
بفروشد، او رفت. بعد دو تا سالدات، سرباز روسی آمدند. آره. آمدند هارت و پورت
گندمها را اینور ریختند آنور ریختند و همه مبهوت. ولی با وجود همه ی اینها آدم
احساس می کرد (…) باز بود، خیلی سریع راه باز بود به آنور مرز اصلاً.
……………………………………….
یک بار برای همیشه باید این نکته را روشن کرد که «ننگ و قبح» کمک
گرفتن از «خارج» هرگز به عنوان یک بازدارندهی جدی برای بسیاری از نیروهای انقلابی
یا ارتجاعی عمل نکرده است. میزان حمایت های خارجی از رژیم پهلوی پدر و پسر و
التماس های عاجزانه ی رضا پهلوی به کشورهای غربی نشاندهندهی موضوع مورد بحث است.
رژیم پهلوی بیش از هر جنبش معطوف به خودگردانی منطقهای در ایران «وابسته» به
حمایت سیاسی نظامی اقتصادی لجستیکی و انسانی غیرها بوده است. برای نیروهای انقلابی
یا مترقی منطقهگرا یا جداییطلب نیز این انتخاب همواره روی میز بوده است. اجازه بدهید
مثالی تاریخی را وسط بکشیم. از فرانسهی انقلابی بگوییم و دعوت رادیکالهای
ایرلندی-انگلیسی از سپاهیان فرانسه برای مداخله در وضعیت انگلستان و پیاده کردن
قوا در خاک کشور و تاسیس جمهوریهای چندگانه و البته پیچیدگی وضعیت فکری جامعهی
انگلیس در کلیت خویش.
در انگلستان هم ژاکوبنهایی بودند که به شکلی پرشور از ژاکوبنهای
فرانسه حمایت میکردند و خواستار تاسیس جمهوری در کشور خود بودند. ژاکوبنهای
انگلیسی و ملاحان ایرلندی هر دو گروههایی جمهوریخواه بودند. بسیاری از مهاجران و
سربازان ایرلندی که به ژاکوبنهای فرانسوی تکیه میکردند، واقعاً به دنبال جدایی
ایرلند بودند. در اواخر قرن ۱۸ و اوایل قرن ۱۹، ایرلندیها
به دنبال رهایی از سلطه بریتانیا و ایجاد یک ایرلند مستقل بودند.
انقلاب فرانسه و ظهور ژاکوبنها الهامبخش بسیاری از ناسیونالیستهای
ایرلندی شد. زیرا که اینان حالا فرصتی برای جلب حمایت از آرمان خود میدیدند.
ایرلندیهای متحد، یک گروه انقلابی که در دهه ۱۷۹۰ تأسیس شد،
آرمان متحد کردن کاتولیکهای ایرلندی و پروتستانها در مبارزه برای استقلال را
دنبال میکرد. آنها از فرانسهی انقلابی کمک خواستند، به این امید که مداخلهی
نظامی فرانسه به آنها کمک کند تا حکومت بریتانیا در ایرلند را سرنگون کنند. برجسته
ترین تلاش، شورش ایرلندیها در سال ۱۷۹۸ بود که در آن ایرلندیهای
متحد با حمایت نیروهای فرانسوی سعی در ایجاد یک جمهوری مستقل ایرلندی داشتند.
اگرچه این شورش در نهایت شکست خورد، اما نشان دهندهی تمایل شدید به جداییطلبی در
میان بسیاری از ناسیونالیستهای ایرلندی بود. وجود سربازان ایرلندی در ارتش
فرانسه، به ویژه در بریگاد ایرلندی، ارتباط بین جداییطلبی ایرلندی و حمایت فرانسه
را نیز برجسته میکند. این سربازان که اغلب به آنها “غازهای وحشی” گفته می شد، در
درگیریهای مختلف برای فرانسه میجنگیدند، به این امید که خدمات آنها در نهایت
منجر به حمایت فرانسه از استقلال ایرلند شود. در اواخر قرن هجدهم، بهویژه در
دوران انقلاب فرانسه، برخی از جمهوریخواهان انگلیسی هم بودند که در زمان تحولات
سیاسی برای جلب حمایت به فرانسه نگاه میکردند. برخی از این جمهوریخواهان انگلیسی
امیدوار بودند که مداخله فرانسه بتواند به ایجاد تغییرات مشابه در انگلستان کمک
کند. البته افراد و گروههای دیگری هم بودند که مخالف مداخلهی فرانسه در اوضاع
انگلستان بودند و از آن بیم داشتند که انگلستان در نهایت به اُستانی از فرانسه
کاهش یابد.
موضوع این است که وقتی فضای سیاسی و فکری کشور (بیتوجه به داخل و
خارج آن) از نازایی مفهومی و ابتکارات فکری و عملی در رنج است پنجرههایی همواره
گشوده به بیرون وجود دارند که وسوسهی بیشتری برمیانگیزند. وقتی ایران مترادف
است با انقباض فکری و سیاسی همچون ستارهای در حال خاموشی که گرما نمیدهد و نور
نمیتاباند و به ما گفته میشود که آزادیم تا در محوطهی دربسته دور خود بچرخیم،
بسیار طبیعی مینماید که بدیلهایی جذابتر نگاه مشتاقان آزادی را به سوی خود جلب
کند.
سخن پایانی
اگر کسی فقط سویهی ضدسلطنت ساعدی را ببیند به سویهی آذربایجانگرایی
او و حمایتش از آزادی مردم همزبانش از زیر یوغ حاکمیت فارسزبان مرکز ظلم کرده
است. قدرت و امتیاز چهرههای مختلفی دارند. آن که پهلوی بر او ستم کرده است و از
بازگشت پهلوی در هراس است میتواند همزمان ستمگری باشد که سویهی دیگری از حقیقت
را سرکوب میکند و اجازه نمیدهد حقیقت جلوه کند. چون جهان (ایرانی) را یک کل واحد
میبیند و میخواهد ان را سر به سر توضیح بدهد شکاف و «تجزیه» و تمایزات جدی را
برنمیتابد. از همین رو است که نمیتوانند ببینند چرا روح انقلاب در عصیانهای جدا
از هم میپاشد. نمیخواهند ببینند که جنبشهای نامتحد نمیتوانند به جنبشِ جنبشها
فرابرویند و تغییراتی ریشهای را در این کشور سبب شوند.
ترک تراکهای ستونهای این مملکت را آیا میشنوید؟ غریوهای جمعیتهای
بزرگ در جنبشهای ملیگرایی در خاک مناطق غیرفارس را اصلا میشنوید؟ یا هنوز هم
اینهمه را همهمهای دور و دستساز «قدرتهای بیگانه» میدانید؟ گوش فرا دهید. چه
تکان و هیاهویی در میان ریشههاست. کاش این روشنفکران کمی جهش همدردی در حق ما
پیرامونیشدگان نشان میدادند. میتوانم حدس بزنم چه طنینی در قلب گرسنهی محبت و
تصدیق میلیونها انسان میداشت. اما روی صورت بسیاری از اهل سیاست و فکر ما نوشته
است: بحث بیفایده است. با این صورتهای سنگی هم مگر کسی بحث میکند. سنگوارهها
را باید دور زد. دلم می خواست این داعیههای آزادیخواهی که در نوشتجات جماعت میبینم
واقعا به کاری آمده باشند اما کم کم یاد گرفته ام که از تحقق این آرزوها قطع امید
بکنم. نگران و مراقب سر برآوردن انواع فاشیسم هستید اما اگر فاشیسم دوباره پیروز
شود بدین خاطر است که دمکراسی شما کمقوت و کممایه است و به سادگی با چند ضربه
چماق از پا درمیآید.
باز نشر ازسایت تریبون زمانه:
تصاحب و بازتصاحب غلامحسین ساعدی | تریبون زمانه
No comments:
Post a Comment